Feeds:
نوشته
دیدگاه

مبارک شمایید

ایام را مبارک باد از شما. مبارک شمایید. ایام می آیند تا بر شما مبارک شوند_مکاتبات شمس تبریزی

عکس

 

فرارسیدن سال 1393 خورشیدی(شمسی) برابر با 7036 میترایی_آریایی، 3752 زرتشتی، 2573 هخامنشی(شاهنشاهی) ، 1435 قمری و 2014 میلادی بر همه ی شما خجسته باد. آرزوی قلبی ام این است که خانه ی دلهایتان مملو از شادی و آرامش و نشاط باشد. درود و دو صد بدرود … ارادتمند حمید

***پیشنوشت:

1- میگم: «هزار سال هم که توی خارج زندگی کنی؛ بعضی چیزها واقعیت زندگی و شناسه ی مهاجره. از جمله لهجه. از جمله دلتنگی. از جمله غم از دست دادن عزیزانی که رفتنشون هرگز باور نمیشه. تنها میتونم با کشیدن آهی ناله سردهم که: بدرود همیشه! 😦 خواهر قشنگم

asad o AbAjy

2- بسیار شده دوستان زیادی از طریق پیام خصوصی ابراز محبت می کنن ولی متاسفانه ایمیل آدرسشون مشکل داره و ایمیلها ارسال نمیشه. گفتنیه که در بخش نظرات هر نوشته، حتی نیاز به ایمیل نیست و چه بهتر که علاوه بر پیام خصوصی، پیامک کوتاهی هم در بخش عمومی بنویسید تا دریافت پیامشون رو مطمئن بشند.

==========================================

ادامه ی خاطرات:

از اونجا که بصورت ویزای کاری به آمریکا اومدیم؛ برای باز کردن حساب بانکی باید مراحل زمانبری رو پشت سر می ذاشتیم. اول باید شعبه ی محلی بانک، مشخصاتمون رو به دفتر مرکزی می فرستاد تا پس از مراحل اداری، کارت پلاستیکی بانکی از طریق اونها صادر بشه. به همین خاطر دو هفته ای طول کشید و سرانجام با انجام مقدماتی مثل زنگ زدن به دفتر مرکزی و فعال کردن کارت، ما هم به جمع اونهایی پیوستیم که با «قیژ و قیژ» کشیدن این یه تیکه پلاستیک متوجه لاغر شدن حساب بانکی مون نباشیم و پول نداشته رو هی خرج کنیم.

Credit cards

وجود انواع کارت اعتباری (بانکها و فروشگاهها) با بهره ی بین دوازده تا سی درصد برای خرید نسیه و همچنین راحتی استفاده از اون (بجای پول نقد) سبب میشه بیشتر افراد نسبت به خرج شدن دلارهای سبز تو دل برو و بدهکاری گــُنده ای که به بار میاد؛ کمتر توجه کنند. مشهوره که توی آمریکا همه کس قدرت خرید حتی خود «کاخ سفید» رو داره!  البته بصورت قسطی و همراه با سود و بهره ی بانکی. ولی متاسفانه بسیارند که اصلن قدرت محاسبه ی توانایی مالی آینده شون رو ندارند و نمیدونند که این وامها سرانجام رو سرشون خراب میشه.

Loan Bank

برای همینه که وقتی تقی به توقی میخوره بسیارشون ورشکست میشند و نمی تونن قسطهاشون رو بدهند. اینجاست که بانکها و شرکتهای مالی طرفشون مث آب خوردن خونه و دارایی های اونها رو با توجیه «ورشکستگی» مصادره می کنند و با این که قیمت رایج اینگونه دارایی ها بالاست ولی بخاطر رسیدن هرچه سریعتر به اصل پولشون؛ اونها رو به مفت میفروشند و می رند.

bankruptcy

 قرار بود برای خرید ماشین به کنزاس سیتی بریم. اینچنین بود که برای اولین بار نه تنها از کارت اعتباری بانکی ام استفاده کردم؛ بلکه بعد از کلــّی سر و کله زدن با دستگاه (پــُمپ بنزین) و البته یکی دو تا ناشی گری من که با آوای خوش جیغ و داد «داداعبدالله» همراه شد بالاخره تونستم باک ماشین رو برای اولین بار، خودم پر کنم.

Fulling tank

با آب و تاب کارت پلاستیکی بانکی رو توی دستگاه چلوندم (فرو کردم) و با فشار دکمه ی سبزرنگ؛ دسته ی شیلنگ پمپ رو برداشتم که باک رو پر کنم که فریاد عبدالله به آسمون رفت که: «نه! نه! این گازوئیله Diesel.» شانس آوردم که هنوز اقدام به سوخت گیری نکرده بودم. اینطور که فهمیدم خود رنگ سبز پمپ، از بهترین نشونه هاش بود و نمی دونستم. البته بیشتر جایگاههای سوخت داخل شهری فقط بنزین ارائه می کنند ولی ممکنه بعضی از پمپ ها هر دو سوخت بنزین و گازوئیل رو ارائه کنند. لذا چون همه ی شیلنگها به یک پمپ وصلند باید حواس رو بیشتر جمع کرد که بجای اشتباهی گازوئیل نزد.

filling_station

بزرگترین دلیل اشتباهم نزدیک بودن تلفظ کمله ی انگلیسی بنزین(گــَـزُلین) Gasoline با تلفظ فارسی «گازوئیل» بود. بهرحال اینبار به خیر گذشت و باز باید کارت بانکی رو می کشیدم تا با انتخاب نحوه ی پرداخت (خارج از مغازه ی جایگاه)، زدن نوع بنزین عادی یا سرب دار با درصد متفاوت الکل رو شروع کنم. نگو که باز بخاطر مشکل زبان، گزینه ا ی رو اشتباهی زده بودم و همین سببی شد که توفیق اجباری شامل حالمون بشه و مجبور بشیم ماشین رو در ماشینشویی وابسته به همون جایگاه بشوییم و سپس راهی بشیم.

In the car wash

می گند: یارو! میره پمپ بنزین و نازلو ور می داره و باک رو پر میکنه. بعد که میاد حساب کنه؛ میبینه اینبار قیمت بنزین خیلی ارزون شد. باتعجب از فروشنده میپرسه: «مگه شاه برگشته!؟» میشنوه که: «نه! چند ساله که گازوئیل همین قیمته.» 🙂 البته این داستان مربوط به داخل ایرانه و بد نیست بدونید که توی خارجه، قیمت گازوئیل دست کمی از بنزین نداره و ای بسا گرونتر هم باشه. محض اطلاع قیمت سوخت در آمریکا بصورت «گالن» (تقریبن برابر با سه و هفت دهم لیتر) محسابه میشه و این روزها (دوهزار هفت میلادی) نزدیک به چهار دلاره.

باز امروز دست به قلم شدم تا نکته های قابل ذکر این چند روز گذشته رو بنویسم (البته مربوط به چند سال پیش و 1386). یادمه توی ایران حدود هفت_ هشت سال تمام، هر روز همه ی کارها و حتی افکارم رو می نوشتم. اما نمی دونم چرا الان اینهمه سخت شده؟ از طرفی دلم نمی خواد این روزها رو فراموش کنم تا بعدن ناشکری نکنم. بمانه که همین سختی های غریبی ماه دوّم پس از مهاجرته که اینطور فکرم رو مــُختل کرده و سررشته ی افکار رو از دستم گرفته. همه ی آدمها در طول زمان جزئیات رو فراموش می کنند و من هم مث همه. بخصوص اینکه ذات زندگی آمریکایی آدم رو آروم آروم لوس می کنه و ای بسا که من هم روزگاری میشه که اوج فشارهای روحی و روانی زندگی در آمریکا رو رفتن به رستوران IN & OUT و خوردن ساندویچ بدون سیب زمینی سرخ کرده 🙂 بدونم.

in & out Fast food

بگذریم… با اطلاع از اومدن عبدالله واسه ی تعطیلات آخر این هفته، بیخیال اردو با دانشجوها شدم که حال و حوصله ی دیگران رو نداشتم. زهرا هم کمی دلچرک رفتارها و گفتارها شده بود و صلاح بود کمی از این حال و هوا دورش کنم که اون هم حوصله نداشت. { این خانم دکتر قصه ی ما عجیب پرانرژی و بی قرار بود به حدیکه حتی باعث حساسیت همکاراش هم! شده بود. بعد از امروز بجز یکی دو تماس تلفنی کوتاه، از ایشون دیگه هیچ خبری نداشتیم تا اینکه یکسال بعد جهت پس گرفتن سنتورشون به منزل ما اومدند و دیدنی بود که چقدر تغییر کرده و آروم و خانوم 🙂 شده بود.}

ArAmesh

از طرفی هم عبدالله فقط همین هفته رو برای خرید ماشین وقت داشت. هرچند ماشینش رو امانت داشتیم؛ ولی اگه این هفته موفق نمی شدیم!؟ خرید ماشین موکول میشد به آینده ای نا معلوم. گفتنیه که: بجز شهرهای بزرگ که وسایل حمل ونقل عمومی وجود داره؛ در بیشتر شهرهای آمریکا از تاکسی و اتوبوس واحد و مترو در سطح شهر به اونصورت خبری نیست. لذا نیاز به ماشین شخصی کاملن محسوسه مگه اینکه راننده ایی رو در همین اطراف بشناسیم و شماره اش رو داشته باشیم یا بعد از تاکسی های فرودگاه، ماشین بدون راننده اجاره کنیم.

More-hybrid-electric-cars-available-to-rent-KD148QUD-x-large

شغل عبدالله هم طوریه که همیشه توی ماموریت و مسافرت کاریه.{توضیح: ایشون مهندس ارزیاب، قیمت گذاری و عقد قرارداد و فروش آهن آلات کهنه و یا ریلهای از رده خارج شده ی اصلی ترین شرکت راه آهن آمریکا به نام «یونیون پسیفیک» بود و اکنون بازنشسته است. میشه بگی که او شاید فقط یک یا دو تا از ایالتهای آمریکا رو سفر نکرده و همیشه موجب غبطه ی من شده که ایکاش من هم چنین شغلی داشتم. یاد همه ی آدمهای خوب بخیر که عمه ای داشتم به نام«مریم» که می گفت: «دنیا حسرت خونه است! تو حسرت دیگرون رو میخوری و دیگرون هم حسرت تو.» اینجاست که باید گفت: گوزم به گوزت! دهی بر یک 🙂 یا بقول معروف: یر به یر.(این به اون در)

union-pacific

واسه ی عبدالله هیچ چیزی مهمتر از «خوردن» و امور آشپزخونه نیست. لذا تا فروشگاه رفتیم تا بقول زهرا:«عشق عبدالله یعنی یخچال» رو پــُرکنیم و سپس جای شما خالی! شام و غذایی ایرونی(کوفته چی) باربذاریم. دیروقت بود که عبدالله و خانمش رسیدند. خواب از سرمون پرید و با استقبال گرم از «دانا» نشستیم به گفت و شنید و همزمان بگو بخندها، بررسی نامه های رسیده. وه! که آمریکا رو باید کشور مصرف کننده ی کاغذ نامید. وقتی انبوه نامه ها رو زیر و رو کردیم همه اش رو پاره و رهسپار سطل آشغال کردیم. جالبه که خود آمریکاییها هم به شوخی، پستچی ها رو «پست چی آشغال و کاغذ پاره» نیز می گند چرا که بیشتر مواقع فقط  تبلیغات شرکتها، فروش انواع شبکه های اینترنتی و تلویزیونی، انواع کارتهای اعتباری بانکها، مجله ها، حراج مغازه ها و این دست آشغالها!! رو توی صندوقهای پستی مردم می اندازند. البته باید حواسمون باشه و تمام اطلاعات شخصی ثبت شده ی روی نامه ها رو از بین ببریم مبادا کسی سو استفاده کنه.

junk mailman

صبح روز بعد با اینکه دیر خوابیده بودیم؛ زهرا برای مهیــّا کردن صبحانه، زودتر از همه بیدار شده بود. ماها نیز با سر و صدای خانم دکتر و بچه ها و شوهرش بیدار شدیم. شوهر خانم دکتر عجیب کم حرف بود و مثل بسیاری از ایرونی ها، هنوز بعد از سالها سکونت در خارجه! سبیل مبارک ایرانی و کشیده اش رو حفظ کرده بود. «ننه» ی خدا بیامرزم همیشه می گفت: «ســـکــّـه ی مرد به سبیلشه.»

سبیل یا سی بیل؟ عکس تزینیه

سبیل یا سی بیل؟ عکس تزینیه

خونواده ی خانم دکتر زحمت کشیده بودند و ما را شرمنده و یک بیلچه ی باغبونی و تعدادی گــُل ریشه دار جهت ما و نیز یکدست فنجان بعنوان کادو برای عبدالله آورده بودند. هرچند قرار بود صبحانه رو مهمون ما باشند؛ چون دیرشون شده بود و اتوبوس دانشجوها منتظرشون بود سریع راهی شدند. در این فاصله که همگی مجبور بودیم تا بیدار شدن «دانا» صبرکنیم تا بشه تصمیم های بعدی رو گرفت؛ تلاشی داشتم برای تماشای همین سه _ چهارتا کانالهای محلی تلویزیون. البته دیدن کانالهای بی روح محلی و ندونستن زبان و نفهمیدن موضوع سببی شد که بیخیال همه چیز بشیم و بزنیم توی فاز کارتون که همه مشتری اند بخصوص فاطمه، که «موش و گربه»(تام و جری) به هر زبانی براش دوست داشتنیه.

نزدیکهای ظهر خانم دکتر اومدند تا دخترشون رو ببرند. ایشون قبل از خداحافظی، سخت تاکید داشتند جهت اردویی یک روزه همراه ایشون و دانشجوها باشیم که قرار شد بعدن تصمیم بگیریم. با رفتن او بود که پستچی رسید و بعد از دو سه روز گــُم شدن، یک کلید زاپاس ماشین از طرف عبدالله آورد. زهرا قصد خریدن بعضی وسایل مورد نیاز خونه رو داشت که خستگی و کوفتگی بدنم سبب شد به عصر و همزمان آوردن فاطمه از مدرسه موکول بشه. در اینگونه مواقع هیچ چیزی بهتر از چرتی عصرگاهی در زیر آفتاب نمی چسبید و همین کردم.

Chort

چشمهام هنوز درست و حسابی گرم نشده بود که سرو صدای تلاش زهرا جهت چت کردن با دوستش «مهری هـ.» بیدارم کرد تا به کمکش برم شاید صدا وصل بشه که البته نشد. در همین اثنا سر و کله ی خونواده ی خارسو و برسوره(پدر و مادر عیال) هم توی مسنجر پیدا شد و بالاخره تونستیم پس از مدّتها هم اونها و هم حرفهاشون رو ببینیم چرا که باز هم صدا وصل نشد. از سر اجبار بجای گفت و شنید، پیام های نوشتاری همدیگه رو بر روی کاغذ، نامه خوانی می کردیم. ولی خنده دار وقتی بود که مادر زهرا دغدغه ها و نگرانی هاش رو می پرسید که توی آمریکا فلان چیز هست یا نه؟ و ما هم مجبور بودیم بدو بدو هندونه و نون بربری و هر چیزی حتی نعنا خشک رو هم از توی آشپزخونه بیاریم و جلوی دروبین بگیریم تا دلش آروم بگیره. توی فکرم اگه همسایه ی مقابلمون از پشت پنجره ما رو زیر نظر داشته باشه! پیش خودش چی فکر میکنه؟ ای بسا فکر کنه همونطور که بعضی ها جای پای گذر اون آقاهه رو بوسه می زنن؛ لابد کامپیوتر هم قبله گاه ماست و همه چیز رو در برابرش می گیریم تا تبرّک بشه!!!؟

tabarok2

بهرحال هرچه نبود واسه ی زهرا دیدن خونواده اش تاثیر خوبی داشت و خنده های ناگهانی اش از خوندن جمله های صادره از واتیکان ایران (قم) سببی شد تا دمقی تحلیل رفتارهای این و اون و بخصوص خانم دکتر رو تا ساعتی فراموش کنه. خوشحالم کسی از پشت دیوار رد نمی شد وگرنه با شنیدن خنده های از ته دل او فکر می کرد یه نفری داره برای خودش جوک تعریف می کنه و می خنده و شاید این جوک آخری رو قبلن برای خودش تعریف نکرده  که اینطور قهقه میزنه 🙂 بهرحال خنده از ضروریتهای زندگیه و آمریکایی ها عبارت معروفی دارند که با سه تا «ال» شروع میشه: زندگی را زندگی کن Live life، بیشتر بخند Laugh lots  و عشق برای همیشه Love for ever.

L3

هنوز بیست دقیقه ای از خداحافظی خونواده ی زهرا نگذشته بود که باز سکوت بر فضای خونه حــُکمفرما شد و بهتره بگم حسّ غربت به سراغش اومد و بقول خودش دلش میخواست الکی غــُر بزنه.  بیچاره من که خودم خرابم و حالا باید دلتنگی های اون رو هم چاره باشم. هر چند این روزها انواع و اقسام برنامه های جدیدتری برای کامپیوتر و تلفن همراه (مثل وایبر، فیس چت، باز چت، نیم چت و غیره) رواج پیدا کرده که تصویرها و صداها رو سریع تر و شفاف تر رد و بدل می کنه ولی حدس میزنم این طبیعیه که خاموشی پس از اینگونه گفتگوهای نتی، بیشتر افراد رو عصبی کنه و فضا آماده باشه برای دعوا؟ نمی دونم!؟ شاید!!!

aggresive

از نظر روانشناسی هر مهاجر پس از مهاجرت، به نوعی از نظر فرهنگی کاملن تهی میشه و بسیاری از دلتنگی هاش ناشی از همینه. منتها باید به مرور مراحلی رو پشت سر بذاره تا بتونه آرامش و موفقیتش رو بیشتر کنه. مرحله ی یک: تلاش برای جا انداختن خود در فرهنگ میزبانه که نیاز به امکاناتی مثل مالی و تحصیلی و شغلی و زبان و … داره. دوم:  نفوذ در جامعه ی میزبانه که بیشتر ایرونیها در این زمینه از موفق ترینهاند. سوم: ایرونی تر از هر ایرونی داخل و مثال شعر«هرکسی کو دور ماند از اصل خویش، باز جوید روزگار وصل خویش» می شند. اونوقته که می افتند توی فاز مثبت دیدن خوبی های فرهنگ گذشته شون و اقدام به انجام فعالیتهای فرهنگی و هنری و ایران شناسی، آنهم فقط و فقط به عشق ایران زمین.

be Iran

درکل یه تازه مهاجر باید پی(صابون) سختی ها و دلتنگی های بسیاری رو به خودش بماله و بدونه که تصویرهای کارت پستالی از مهاجرت غلطه و اینکه به محض پا گذاشتن در کشور مقصد، بطور شانسی استعدادش کشف می شه و یک شبه ره صد ساله میره و یهو به اوج قـُـلــّه میرسه اشتباهه. بهرحال هرکشوری شرایط خاص خودش رو داره که ما مهاجران در مرحله ی اول مهاجرتمون در حاشیه قرار می گیریم و اگه آمادگی این دوران رو نداشته باشیم حتی ممکنه دچار افسردگی کوتاه مدت هم (که معمولن طبیعیه) بشیم. در مرحله ی دومه که فرصت داریم تا با پذیرفتن تغیراتی که در افکار و رفتار و فرهنگ و عادتهامون که از ایران آوردیم؛ خودمون رو وارد بافت کشور جدید کنیم و استعدادهامون رو شکوفا کرده و اونی که فکر می کنیم هستیم و یا میتونیم باشیم! بشیم البته اگه بشیم!!!؟

شدّت بارونهای موسمی و عجیب ایالت میزوری به حدّیــه که هیچ چاره ای نمیمونه جز پارک کردن ماشین و پناه بردن به یک مکان. همونطور که گفتم به همراهی خانم دکتر مجبور شدیم در تنها فروشگاه ایرانیان کنزاس سیتی _تهران مارکت_ پناه بگیریم. گپ و گفتگوهای طولانی سبب شد خانم دکتر داستان ای بسا شایعه ی ساخته شدن ترانه ی «مراببوس مرحوم گلنراقی» رو مبنی بر توصیف آخرین وداع یک افسر اعدامی ارتش با فرزندش تکرار کنه و بزنه زیر آواز.

marA bbus

پس از بند اومدن بارون راهی خونه ی خانم دکتر در حومه ی شهر کنزاس سیتی شدیم. از اونجا که ایشون به زودی راهی ایالت دیگه ای میشند؛ قصد فروش منزلشون داشتند و تموم خونه به هم ریخته بود و از بنـّا گرفته تا نجـّار و باغبون و غیره مشغول کار بودند. منزل ایشون بیشتر به «خونه-باغ» شبیه بود. ساختمان دو و نیم طبقه ای که در مرکز یک فضای سبز چمن کاری و بین درختها واقع شده بود و از هر طرف نزدیک به نیم جریب با منزل و یا بهتره بگم شروع فضای سبز جنگل گونه ی منزل همسایه فاصله داشت. عکس زیر تزئینی است.

Xune bAQ

ساعتی رو به جمع و جور کردن اتاقها گذراندیم و از اونجا که خانم دکتر قصه ی ما سخت پرانرژی تشریف دارند و از ریزترین جزئیات که نمیگذرند هیچ! حتی اگه ساعت تا ساعت هم حرف بزنه کم نمیارند! ترجیح دادم به بهونه ی مطالعه توی خونه بمونم و جماعت زنان هم برای اجاره کردن فیلم تا سطح شهر برند. همین سرگرم شدن من به مطالعه تا ساعت یک نیمه شب طول کشید. عنوان کتاب «تاریخچه ی عکس و عکاسی در ایران» چاپ دهسال پیش  و داخل ایران بود که خانم دکتر قیمت پشت جلد 3500 تومان رو با تخفیف 20 دلاری به 100 دلار! همین امروز از فروشگاه ایرانیان خرید.  در ادامه و براساس ادعای  این وبسایت، اولین عکس تاریخ رو می بینید که توسط فردی به نام جوزف نیپک در تابستان سال ۱۸۲۶ در فرانسه و از مزرعه و آسمان مشرف به پنجره اتاقش گرفته شده. گرفتن این عکس حدود ۸ ساعت به طول کشیده و هیچ کس به درستی نمی‌دونه عکاس از چه ماده شیمیایی واسه گرفتن این عکس استفاده کرده بوده!

1st akse 2nyA

شاید بیشتر از دوساعت نخوابیده بودم که صدای گفتگوی خانم دکتر و زهرا بیدارم کرد. بعد از لحظاتی که از گیج و منگی خارج شدم؛ تازه متوجه شدم که ایشون برای مطالعه بیدار شده و خلوت نیمه شب باعث شده بود که حال احساسی خاصی پیدا کنه و الان هم اون حال هرچند قشنگ ولی بی موقعش رو با ما  از طریق تشکیل حلقه ی دعا تقسیم کنه. در ابتدا با  ایشون همراهی کردم؛ ولی کم کم بـُریدم و دست در دست حلقه ی مناجات، چرت زدن رو بهترین کار دیدم تا بلکه بیخیال بشه. در مورد ایشون مطمئن نیستم ولی فکر می کنم اونروزی هم که حضرت سلیمان با مورچه ها حرف زد و قالیچه ی پرنده اش رو سوار شد؛ کیفیت تنباکوها 🙂 خیلی عالی تر از این روزها بوده.

tryakeshy

اینبار حدود ساعت 6 صبح بود که بیدار شدیم تا سریع بار و بندیل ببندیم و برگردیم سوی «لکسینگتون». با همسفر شدن بچه های خانم دکتر، هرکدوم از شدّت کم خوابی روی صندلی ها ولو شدند و در عوض ماها مجبور شدیم باز صحبتهای خانم دکتر رو هضم کنیم که اینبار درباره ی مسیح و شام آخر بود و در ادامه هم روضه  و گریه ای هم برای خواهر زاده اش مبنی براینکه همگان فقط عقب ماندگی ذهنی و ناتوانی های اون رو می بینند و از دیدن نیمه ی پرلیوان غافل اند بود.

 

jesus-on-the-cross

به سرعت خودم رو به کلاس رسوندم و پس از تدریس و یادآوری همکارم آقای نلسون مبنی بر اینکه چنانچه جایی رفتم و نتونستم به سرکلاس برسم نگران نباشم؛ برای معرفی سایت «دیشنکری اون لاین فارسی 123» تا خونه اومدیم. همزمان هم زهرا که پای پیاده برای رسوندن فاطمه به دبستان رفته بود و همراه با «حنا» دختر خانم دکتر در حال برگشت بود رسیدند و خود خانم دکتر هم که راهی بیمارستان محل کارش شده بود.

آخیش! بالاخره یه خودکار آبی گیر آوردم. توی آمریکا تا بخواهی قلم و خودکار سیاه هست و رنگ آبی خیلی کم میبینیم و بیشتر جنبه ی سلیقه ای داره. حتی رنگ قرمزی که معمولن ما معلـّم ها استفاده ی فراوانی داریم رو بیشتر در مکانهای آموزشی میشه دید.

Xodkar Aby

صبح چهارشنبه پس از کلاس برگشتم خونه تا منتظر رسیدن خانم دکتر«سیما» باشیم. قرار بود وسایل اضافی منزلش رو جهت استفاده ی ما بیاره. با رسیدن او فقط تعدادی از وسایل نقاشی کودک و یک چراغ ایستاده (آباژور) رو _اون هم بخاطر اینکه توی اتاقهای نشیمن آمریکایی هیچ چراغ سقفی وجود نداره_ مفید تشخیص دادیم. او هم شستش خبردار شد و گفت:«هرچیش به دردتون نمیخوره، بریزید دور». بهرحال نظر لطفش بود و فکر کرده بود که هیچی نداریم و البته منطقی هم هست که همه ی تازه مهاجران در ابتدا بجز چمدونهای دستشون هیچ وسیله ای رو نداشته باشند.

mosafer

خوبی زندگی اینجا همینه که وجود انواع فروشگاهها  _از حاجی ارزونی گرفته تا حسابی گرون قیمت_ سبب میشه مناسب ترین وسایل رو با قیمت مناسب و با توجه به قدرت خرید و جیبمون بخریم. البته کسانی هم که خوش شانس باشند و آشنایی رو داشته باشند می تونند بعد از خرید از حراجهای شخصی خونه ها (گاراژ سیل)، یکی از رسوم بسیار خوب زندگی آمریکایی رو در شهرهای کوچیک ببینند و وسایل اهدایی دیگران رو که بعضی هاش حتی یکبار هم استفاده نشده اند؛ بپذیرند و نیاز اولیه شون رو تامین کنند.

AbAzhor

با پیشنهاد خانم دکتر با عجله لباس پوشیدیم تا برای شرکت در امتحان رانندگی راهی شهر کنزاس سیتی بشیم. در محدوده ی ما _آزمون شفاهی گواهینامه که مخصوص خارجی ها  و افراد بیسواده_  وجود نداره و باید به مرکز ایالت میزوری و شهر «جفرسون سیتی» می رفتیم. لذا به نزدیک ترین مکان یعنی نیمه ی دیگه ی شهر کنزاس سیتی که در ایالت «کنزاس» قرار داره، رفتیم ببینیم میشه؟ (آآآآ!!! چندتا فعل پشت سر هم!!! «داره رفتیم ببینیم میشه!؟» 🙂 ) گفتنیه که ابر شهر «کنزاس سیتی» به حدّی بزرگه که بین دو ایالت «میزوری و کنزاس» مشترکه. لذا این دو بخش رو همیشه با عنوان «کنزاس سیتی میزوری» و «کنزاس سیتی کنزاس» از هم تشخیص میدند.

Kansas city MO KC

بعد از کلی دنبال آدرس گشتن یه دفعه خانم دکتر  پیشنهادی داد و دیدنی بود حال و روز زهرا که در مقابل اقتدار خانم دکتر کم آورد و  پس از چندیدن ماه و شاید سال در اون شهر شلوغ، پشت فرمون ماشین نشست تا فاصله ی مونده به «اداره ی صدور گواهینامه» رو به اصطلاح تمرین رانندگی کنه. البته اشتباه از من هم بود _و هرچند خانم دکتر در نهایت بی احتیاطی، زهرا رو مجبور کرد_ نباید اجازه می دادم تا جون همه رو به خطر بندازه!؟ این حرفم شاید برای خیلی ها محسوس نباشه ولی محض مقایسه می گم تا بهتر متوجه بشید. رانندگی توی آمریکا بخاطر جدید بودن محیط و نوع خاص خط کشی های ترافیکی _هرچند به مرور یکی از آسون ترین کارها میشه_ ولی تا مدتها گیج کننده و سخته.

road_signs

مثلن با اونکه توی ایران با اون شرایط خاصش رانندگی می کردم؛ تا مدّتها گیج جهت یابی جغرافیایی شمال و جنوب وشرق و غرب بودم و تا مغزم میومد تصمیم بگیره، خیابان فرعی مقصد رو ردّ می کردم و بانهایت کلافه گی بعد از کلی رانندگی راه برگشت رو پیدا و باز سرجای اولمون برمی گشتیم. همین هم شد و  زهرای بیچاره چنان مغزش قفل شد که حتی دست چپ و راستش رو هم گم کرد  و حتی نمی دونست که اهرم سیگنال راهنما رو باید بالا بزنه یا پایین؟ البته که سیما خانوم همچنان و یه دنده می گفت: «مهم نیست؛ رانندگی کن! برون! برون!» فکر کنم توفیق نصیبمون نشد تا یه راست بریم اونور 🙂 که شاید مرز بهشت و جهنم همین جا و همین جاده بود؟

2 roye seke

سرانجام تصمیم براین شد که زهرا فقط آئین نامه رو امتحان بده و آزمون عملی رانندگی بمونه برای بعد. با این خیالها وارد اداره ی مربوطه شدیم و با توضیحات افسر و منشی مسئول ثبت نام، معلوم شد که اصلن شرایط شرکت در آزمون رو نداریم و باید سند یا مدرکی معتبر مثل قبض برق رو نشون بدیم تا ساکن ایالت کنزاس بودنمون ثابت بشه و بعد اقدام کنیم. جا داره یادآوری کنم که بهتره خانواده های تازه مهاجر هر یک از قبض های آب و برق و گاز خونه شون رو به اسم یکی از اعضای خونواده شون درخواست کنند تا اینگونه مشکلات رو بعدن نداشته باشند.

Qabz

خلاصه … اصرار خانم دکتر به جایی نرسید و راهی برگشت شدیم. حالا خانم دکتر سمج شده بود و بالحنی لجبازانه می گفت:«ولو شده یکی از قبض های منزلم رو به اسمتون کنم؟ دنبال این قضیه رو می گیرم تا روی این افسرها رو کم کنم». البته چنین کاری در این مدت کوتاه یک ماهه ای که به رفتنش به یک ایالت دیگه مونده شدنی نیست و ما هم به همین خیال صبر می کنیم که گفته اند: «بزک نمیر بهار میاد. کــُـمـبزه و خیار میاد.»

boz

دست از پا درازتر به سمت مدرسه ی بچه های خانم دکتر راهی شدیم. عجیب مدرسه ی بزرگی بود و باید اونجا رو بین المللی بنامم. در ابتدا این مدرسه فقط دخترانه بوده، ولی اکنون دانش آموزان پسر و دختر رو از پیش دبستان تا دبیرستان می پذیره. البته بیشتر مدارس آمریکا به نوعی خصوصی اند و از طرف شهر و شورای شهر اداره میشه؛ ولی انگاری این یکی حسابی خصوصی بود و با اونکه بعضی افراد و خونواده های یه کوچولو پولدار، کمک های میلیونی می کنند و از طرفی هم به کلیسا وابسته است؛  شهریه ی تخفیف دررفته ی هر دانش آموز 15هزار دلار!!! در سال بود. پیش خودم گفتم:«بازم به مدرسه های علمیه ی خودمون که نه تنها پول نمی گیرند؛ بلکه هر ماه شهریه (حقوق ماهانه) هم می دند.»

talabegy

شدّت ریزش بارون به حدّی بود که مجبور شدیم یک ساعت، در تنها مغازه ی عرضه ی محصولات مورد سلیقه ی ایرانیان کنزاس سیتی (تهران مارکت) پناهنده باشیم. در عوض فرصتی شد تا خرید خونه رو انجام بدیم و از جمله چند تایی نان بربری جلدکرده (بسته بندی شده در پلاستیک) که از تکزاس تهییه میشه رو بخریم، تا بتونیم از پشت کامپیوتر به اقوام داخل ایران نشون بدیم و لاف بیاییم که بهههـلـه ما هم میتونیم و با اون دیزی و آبگوشت و کوفته تبریزی و غیره تون، هی دل ما رو آب نکنید؟

امروز سه شنبه 24 آوریل 2007 است. دو روزیه که سخت دمق گم شدن کلید ماشینیم. از طرفی هم به مصداق ضرب المثل «گوشت گاو ارزون میشه» انگاری از فکرها هم افتادیم و هجوم ناگهانی کامپیوتری دوست و فامیل هم از ایران یه دفعه متوقف شده و حسابی توی لکیم. در این اثنا دوستم تلفن کرد و قرار گذاشت ساعت 10 شب ایران (یک و نیم بعد از ظهر مرکز آمریکا) به آموزشگاه نقاشی (کارگاه) بیاد تا گپ بزنیم. زهرا صلاح دونست برای دیدن خانم دکتر، راهی بیمارستان لکسینگتون بشه و ما رو جهت گفتگویی مردونه تنها بذاره. برای گذران وقت، سری زدم به وبلاگها و با مطالعه ی یکی از سایتها و مطلبی با عنوان «همه چیز درباره ی زردشت و زردشتی»، درباره ی این افتخار هر ایرانی و اولین کیش باورمند به یک خدا، اطلاعات زیادی بدست آوردم.

zaertosht

اومدن کورش اونقد طول کشید که دست به تلفن شدم و به موبایلش زنگ زدم ولی او هم مثل مرتضی جواب نداد. نمیدونم به چه دلیل؟ ولی عجیب دل به هول (نگران) شدم. اینجور مواقع هجوم افکار منفی بدجوری آزارم میده. دائم می گفتم: نکنه تصادف کرده باشند؟ نکنه پلیس براشون دردسر شده باشه؟ نکنه؟… نکنه…؟؟

police

از سر اجبار دست به تلفن شدم و به مجید. ی زنگ زدم که شاید خبری داشته باشه. برای اینکه نگران نشه از هر دری سخن راندم و بین صحبتها متوجه شدم که همه ی اراذل و اوباش (دوستام) 🙂 توی باغ حبیب دور هم جمع بودند و نامردا به تازگی رسمشون شده؛ هروقت اسمی از من به وسط میاد علامت «بیلاخیل» رو به نشانه ی غصه مندیشون نثار روحم می کنند و همگی میزنند زیر خنده …  مگه دستم بهشون نرسه! نامردا!!!

bilAx

هنوز گفتگوی من و مجید تموم نشده بود که سر و کلـّه ی دوستام پیدا شد. درست به یاد ندارم که موضوع حرفها حول چه موضوعهایی می گشت؟ ولی معلوم بود که تاخیرشون بخاطر حال احساسی شون بود و خلوتی  ساخته بودند تا با روحیه ای قوی به سراغم بیاند. البته باز دستشون رو شد و هر دو زدند زیر گریه و اشک منم در آوردند. اوج قصـّه ی پرغصـّه ی ما، اونجا بود که به رسم فال حافظ، غزلی رو از دیوان غزلیات جناب مولوی فال زدند و  همه ی مفاهیم شعر هم درباره ی  مسافر و غربت و برگشت به وطـن بود و قوز بالا قوز شد. هرچه بود؛ عجیب حال خوشمزه و متناقضی بود و در عین اینکه دلی و عقده ای گشادیم؛ یادم به ضرب المثلی افتاد که همواره «ننه» (شادروان مادرم) می گفت: «نه در غربت دلم شاد و نه رویی در وطن دارم.» البته بعضی ها هم گفته اند: بهشت رو هم به بها دهند نه به بهانه.

bahA o bahAne

دلم برای کورش می سوخت که زور می زد مثل اونروزای حمید _که از سر قرتی بازی خودش رو سفت و محکم می گرفت_ اونم «فولادی» باشه اما ژاله ی چشماش دستش رو برملا می کرد و هرکسی ندونه؛ من یکی میدونستم که «خنده ی تلخ من (و او) از گریه غم انگیزتر است/کارم(ان) از گریه گذشته است و به آن میخند(ی)م

kourosh

با برگشت زهرا مجلس روضه خونی ما هم تعطیل شد که گفته اند: «مرد گریه نمی کنه». به نظرم این بزرگترین توّهمیه که توی کله ی ماها کرده اند و همین سبب می شه اونقده عقده  و غم توی دلها جمع بشه که باعث سکته ی قلبی و مغزی و مرگ باشه!!؟؟ لذا رفیق! تا میشه بخند؛ اگر هم نشد ولو از سرشوق گریه کن که روزی میاد که حتی چشمتون هم ناز می کنه. همونی که داریوش می خونه: «چشم من بیا منو یاری بکن/گونه هام خشکیده شد؛ کاری بکن.»

gerye

نزدیک غروب بود که با خداحافظی از دوستام، راهی ناهارخوری مجتمع (دانشکده) شدیم. هنگام صرف شام، زهرا بالاخره دل به دریا زد و شاید هم از ترس تشر عبدالله بود که سر حرف رو با خانم «نـُرما» _مسئول واحد فارغ التحصیلان _ باز کرد. این زن برعکس تصوّر ذهنیمون، اونقده خونگرم از آب دراومد که حدّ نداشت و حتی ما رو برای بازدید دفتر محل کارش دعوت کرد. بمانه که واسه ی تفهیم حرفامون چند باری به بن بست برخوردیم و ایشون به سختی متوجه حرف زدن ما می شد. با توجه به اینکه صدای هرکسی تـُن  و آهنگ خاصی داره تا حالا با هرکی حرف همسخن می شدیم بعد از چند لحظه گوشش به لحن و لهجه ی صدا ی ما آشنا می شد و تلفظ انگلیسی شکسته _ بسته ی ما رو می فهمید یا حدس می زد. هر وقت هم که نیاز بود با زبان اشاره ی دست و سر و بدن منظورمون رو تفهیم می کردیم. ولی در این مورد فکر می کنم کهولت سن «میس نـُرما» سبب شده بود که در بیشتر موارد منظور ما رو متوجه نمی شد و فقط خنده تحویل می داد. حالا نمیدونم معنی واقعی اون خنده ها چی بود؟ شاید هم توی دلش ما رو به فحش کشیده بود 🙂 و هی می گفت: این زبون نفهما دیگه از کجا پیداشون شد؟

جشن تولد 80 سالگی/ اکتبر 2013

جشن تولد 80 سالگی/ اکتبر 2013

دفتر کار او یک خونه ی دو طبقه  و قدیمیه که اهدایی دانشجوهای سالهای گذشته است و مثل یه محل مسکونی چیدمان شده و تقریبن همه ی وسایل زندگی و حتی خواب و استراحت رو هم داشت. اگه بخوام نام این واحد رو به فارسی معنی کنم؟ «Alumni الـُمنای» یعنی «همترازان، همدوره ها». کار اصلی این دفتر ایجاد ارتباط با فارغ التحصیلان سالهای قبله که از طریق ایمیل و نامه، از جدیدترین اخبار و تحولآت دانشکده و بخصوص احوال همدوره های دیگه مطلع می شند. از کارهای دیگه ی این دفتر، هماهنگی با دانشجوهای سالهای قبله که به Old boy «بچه های قدیمی» معروفند جهت حضور در مراسم فارغ التحصیلی دانشجوهای سال جاریه.

Alumni

این دفتر با در میان گذاشتن طرحها و تصمیها جهت ساخت و سازهای آینده ی مجتمع، کمکهای مادی بلاعوض فارغ التحصیلان رو هم جمع آوری میکنه و سبب میشه تا اسم اونایی که هزینه ی کامل ساختمانهای جدید رو پرداخته اند برای همیشه بر سر در اون مکان ثبت بشه. انتشار کتابچه ی سال Year Book که حاوی اسامی و عکسهای دانشجویان و فعالیتهای مختلف اونها در طول سال تحصیلیه؛ از دیگر فعالیتهای این دفتره و دیدن عکسهای معلمان حدود صد سال قبل و نیز عکسی هوایی از مجتمع بسیار جالبه.

Wentworth Military Academy Lexington

جدی چقدر عالی میشد تحصیلکردگان داخل ایران هم چنین فرصتی رو داشتند تا دوستان همکلاسی گذشته شون رو دوباره ببینند و از احوال همدیگه با خبر بشند. من یکی که شانس ندارم و بیشتر همکلاسی هام نسل چراغ نفتی اند و حتی حوصله ی اینترنت و فیس بوک رو هم ندارند تا لااقل از طریق دنیای مجازی از احوالشون با خبر باشم.